درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

یک روز رویایی ....

عزیز دلم دیروز مرخصی بودم فقط برای این که با تو باشم همین ... خیلی خوب بود ، خیلی . عاشق لحظه لحظه های با تو بودنم . بعد از یک روز کامل شب وقتی خواب بودی دلم می خواست بیدار می موندم و صدای تک تک نفسهات و به گوش جانم می سپردم .  دیروز ، در پاییز زمستانی رویایی داشتم ، در بیداری لحظه لحظه هایش ، همه بهاری زیر سقفی پر نور جای جایش همه عشق و دلدادگی من و تک گل زندگی با هم و پرشور در پی لذت و سرزندگی تمام من چشم ، تمام من گوش ، برای جان دادن ، برای جان سپردن برای ثبت ثانیه ها کم بود ، تمام چشم و گوش ها کودکانه دویدن ها ، کودکانه خندیدن ها شد یک روز ناب روز با هم بودن من و درینا راستی آخر...
26 آذر 1391

چند تا عکس جا مونده ..

این عکس مربوط به سرماخوردگی چند هفته پیشته . الهی بمیرم که هر وقت مریض می شی لپات گل میندازه . برده بودمت حموم ترسیدم بدتر شی هم سشوار کشیدم برات ، هم کلاه گذاشتم که باهاش مخالفی ..... این عکسم برای جمعه هفته گذشته اس طی یک حرکت انقلابی بعد از کلی  هماهنگی ، موقق شدیم از طریق فیس بوک با خونواده پدریم قرار بذاریم . البته چند تا دختر عمو ، پسر عمو نتونستن بیان . دلم خیلی براشون تنگ شده بود . اینا همه متعلق به خاطرات کودکیمن . از راست : خاله شبنم (نامزد پسر عموی من )- پسر عموم ، محمدرضا - شما و بابایی - من - دخترعموم ، مژگان - همسرش هم ازمون عکس انداخت .   دایی آرش ، روزی که داشت می رفت سرب...
26 آذر 1391

یادش به خیر

امروز صبح ، وقتی دایی آرش و بدرقه کردیم ،‌ مامان فاطمه و بابایی همراش رفتن و من به خاطر شما موندم خونه . پیش خودش یک کم گریه کردم ولی بعد از رفتنشون هق هق گریه امونم و برید . در عرض چند دقیقه تمام خاطراتمون اومد جلوی چشمم . انگار همین دیروز بود ،‌ من که درست ٣ سال و ٧ ماه داشتم ، یه بلوز و دامن سفید تور دار پوشیده بودم و با بابای خودم و مادرجون رفتیم بیمارستان دیدنش ، خیلی خوب یادمه که از پشت شیشه نشونم دادن و گفتن اون داداش کوچولوته . یادمه مسابقه آقای شهریاری رو نشون می داد ما دوتایی نگاه می کردیم . هر کی ماستش و زودتر می خورد برنده می شدو همه تو مسابقه می گفتن بخور بخور و شرکت کنندگان و تشویق می کردن . آرشم یاد گ...
22 آذر 1391

مادرانه ، خواهرانه ....

مزه شعر قبلی هنوز زیز زبانمه ،‌برادرم دایی یکدانه تو ناگزیر به خدمت سربازی می ره . من چه کار می تونم بکنم برای دلتنگی یه مادر ‌،‌نمی دونم . از امشب می ترسم ، از فکر و خیال و دل آشوب یه مادر می ترسم . از فردا تا روزی که عادت کنه می ترسم . می دونم همه رفتن و اومدن ،‌ می دونم همه جوونا باید این دوران و بگذرونن . اما دل مادرم بند خورده می ترسم از شکستنش : مادرم همانند من ، من همانند مادرم ، هر دو لبریز ، هر دو عاشق ، هر دو بی انتها و بی ادعا او آینه من است ، زانوی غم بغل دارد ، جگر گوشه اش ،‌ جامه مقدس به تن دارد ، یک سر جاده ایستاده اس ، برادر قدم بر می دارد من هم اینجا هستم بیشتر از قبل دلم هوای او...
18 آذر 1391

با تمام وجودم برای دخترم

نمی خوام قسم بخورم .... نمی خوام قسم بخورم که تو هم یاد نگیری ، که اگه یه روزی بهت گفتم نگو ،‌خودمم نگفته باشم اما اینبار فقط این یک بار ازت اجاره می گیرم که بگم ، به خداوندی خدا قسم ،‌نه اغراقه ، نه مبالغه ،‌ همه لحظه هام پر از تو بهت قول می دم تا چند وقت دیگه زمان بیشتری برات بذارم و کمتر کار کنم . عطای پیشرفت و در اجتماع بودن و به لقایش می بخشم و بیشتر از تو سیراب می شم . عزیز دلم همین الان وسط کارم یه دفعه یه چیزی از ذهنم به قلمم رسید ، هیچوقت و در هیچ زمان انقدر شاعر نبودم ،‌تکه ی دیگری از بهشت مال من شد و من اینگونه برایت سرودم : هر روز بیشتر از دیروز غرقم در تو از خیالی دور به هوای روزهای ...
16 آذر 1391

دلم می گیره از آدما .....

بعد از ظهرا یه وقتایی برای این که زودتر بهت برسم با اتوبوس بی آر تی ٢ تا ایستگاه می رم بالا دم محل کار بابایی تا با هم بیایم خونه ... در فاصله ٢ تا ایستگاه آدما رو با ظواهر مختلف می بینم . پیر ،‌جوون ، ساده ، رنگین و ...با خودم فکر می کنم چند تاشون ازدواج کردن ، چندتاشون بچه دارن یا اصلاً چندتاشون نی نی وبلاگ و می شناسن و سر می زنن .... دلم میخواد همه جا مثل این محیط پاک و معصومانه همه با هم مهربون باشن ، همه مثل محیط فیس بوک از اون جملات پر مغذی که می ذارن تاثیر بگیرن . حالا همه هم اگر انتظار زیادی باشه حداقل مادرا که یه نقظه مشترک با هم دارن ، اینطوری باشن . سر سوار شدن و پیاده شدن ، سر یه تنه خوردن کوچیک و جای کم ، همدیگر و آزا...
12 آذر 1391

درینا نگو بلا بگو .....

چی بگم از شیطونی های اینروزات ،‌چند روز پیش مامان فاطمه می گفت موقع نماز خوندن مهرش و برداشتی و کردی تو دهنت وقتی نمازش تموم شده ، بهت گفته درینا مهرو خیس کردی ؟ یه ذره نگاش کردی بعد دستت و بردی بالا به در و دیوار و سقف اشاره می کردی و می گفتی نی نی ، نی نی . ای شیطون می خواستی حواسشو پرت کنی ... یاد گرفتی آب دهنت و جمع می کنی میاری جلوی لبت ،‌مامان فاطمه که چند بار بهت گفته این کار و نکن ، فقط پیش اون این کار و می کنی و زیر زیرکی می خندی . چند روز پیش این کار و تکرار کردی مامان فاطمه هم بهت توجهی نکرده عروسکت و بغل کرده گفته آفرین نی نی که لبات خیس نیست ، زود از بغلش گرفتی گذاشتیش رو زمین خم شدی رو صورتش که مثلاً بوسش م...
11 آذر 1391

اشک ها و لبخند ها .....

حالا که ١٤ ماه و چند روز داری من و بابایی بزرگتر شدنت و به وضوح حس می کنیم چه قدر احساس خوبیه وقتی هر روز یه کار جدید می کنی و ما کلی ذوق زده می شیم . چند روزی که گذشت و من به دلیل مشغله کاری نتونستم برات ثبت کنم پر بود از لحظات تلخ و شیرین که مثل همیشه دوست دارم برات بگم .... ...بعد از شمال هفته گذشته که خیلی هم بهمون خوش گذشت روزا به روال عادی خودش ادامه داشت ، بدو بدو و کار و ترافیک سر جای خودش بود و ما هم غرق جریان زندگی و با کارهای بامزه شما از روزمرگی رها ..... یه روز تلاش می کنی از هر بلندی ای بالا بری و موفق می شی . یه روز یاد میگیری وقتی بهت می گیم شیرن کاری کن لباتو یه مدل بامزه می کنی و هممون ضعف می کنیم ، یه روز دیگه گی...
8 آذر 1391
1